بی‌چشمی! شاید فکر کنید کتابی که با این اسم به چشم شما خورده است در مورد روشندلان جامعه است که کاسه تاریک چشمانشان چیزی از فهم و احساسشان نسبت به حقایق عالم نکاسته. نه! بی‌چشمی حکایت این آد‌م‌های نادر و کمیاب و البته دوست‌داشتنی نیست. از اتفاق برعکس! بی‌چشمی نهیبش بیشتر به کسانی است که چشمانشان از آغاز حیات‌شان در این کره خاک بارها و بارها با آزمایشات مکرر بالینی هیچ عیب و نقصی از خود نشان نداده. کسانی مثل خود من! حتی هیچ وقت محتاج یک عینک آفتابی ساده هم نبوده‌ام اما یقین خود را در شمارنابینایان به حساب می‌آورم. در شمار بی‌چشمان. وقتی اهل دلی همین طور که شانه به شانه‌ات در خیابان و خانه کنارت راه می‌رود و چیزهایی می‌بیند که تو روحت هم از وجودشان خبر ندارد چه‌طور خود را بینا بدانی؟!

وقتی ساعت‌ها و یا شاید روزها با کسانی حشر و نشر داشته باشد که مدت‌ها پیش از این عالم هجرت کرده‌اند، با آن‌ها بخورد و بیاشامد و گره‌گشایشان باشد، رازدارشان باشد و تو حتی گوشت تر نشده باشد روا نیست خود را بی‌چشم بنامی؟!

بی‌چشمی روایت خاطرات مگوی شخصی است که دلش نخواست دکان باز کند، دلش نخواست اسمش فاش شود و شهرت بیابد. دقیق و جز به جز گفت. آنقدر که نویسنده بتواند تصویرش را کامل و بدون تخیل، بازسازی کند. فقط گفت و گفت که مردم باید بدانند تا باورشان قوی شود.

خیلی راحت طوری که نمی‌فهمی این حس عجیب و غریب از کجا می‌آید کنج قلبت لانه می‌کند می‌خواهی بهش بگویی: پس دنیا اصلا بی‌حساب و کتاب نیست؟! بی آنکه سال‌ها بخواهی خاک عرفان بخوری دلت می‌خواهد برای آد‌ها دل بسوزانی! حواس دلت پرت می‌شود به آن پشت مشت های اتفاق‌های روزمره دور و برت.

یکهو انگار به قلبت نازل می‌شود که تو نبودی اما وقتی پا گذاشتی توی این عالم دیگر هرگز تمام نمیشوی؟! چیزی که ملاصدرا و میرداماد و علامه و خیلی های دیگر هزار جور برهان چیده اند که حالی همه کنند و خیلی وقت ها هم از نتیجه درمانده‌اند…

باورش شاید برایت سخت باشد که بفهمی آدم‌هایی که یک روز وقتی شنیدی قلبشان از تپش ایستاد، قلبت سوخت و دلت رنجید، به خاکشان سپردی و بالای تربتشان فاتحه خواندی و اشک حسرت ریختی، بیشتر از قبل بهت سرمی‌زنند، بیشتر از قبل ازت گله می‌کنند که چرا سراغشان را نمی‌گیری، بیشتر از قبل می‌توانند حال و روزت را خوب کنند.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.