کتاب (بی‌پایان) نوشته جناب آقای مجتبی خلیفه زاده، روایت سربازانی‌ است که خود از جنگ برگشتند، اما روان‌شان هیچ‌گاه بازنگشت. نبردی که با تیر و تفنگ باشد در آخر روزی به پایان می‌رسد، اما نبردی که انسان با خودش دارد بی‌پایان است.

- من شمشیر و سپر رو خیلی بیشتر از تفنگ دوست دارم ... هز نیکولای! ... با توام!
صدای تیر اندازی هایی که از داخل شهر می شنی، نگرانش کرده بود معلوم نبود چطور داعش وارد شهر شده بود.
از همین الان احساس می کرد اشتباه کرده که به جنگ آمده است.
یه عده عرب دارن یه عده عرب دیگه رو می کشن، اصلا به من چه؟!
قیافه ایسکرا در ذهنش آمد. چند روز پیش بود که کنار رودخانه مسکوا با هم بستنی می خوردند. آن شب را به خوبی به خاطر داشت، آخرین شبی که کنار ایسکرا بود. چقدر دلش هوایش را کرده بود. می ترسید نتواند دوباره ببیندش، صدای خنده هایش را بشنود، دستش را لای موهایش فرو ببرد و ...
صدای انفجار قلب نیکولای را از جای کند. با وحشت از پشت کامیون به دور و برش نگاه کرد. ابری از خاک وارد جاده شد. این روزها فقط بوی دود و خاک و خون بود که مشامش را پر می کرد.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.