جمعه بود. من هم مثل همیشه از جمعه‌ها برای استراحت، استفاده می‌کردم. صدای مادرم از آشپزخانه، خواب را از چشم‌هایم دزدید. «بهروز! پا شو مادر چقدر می‌خوابی!» با دست‌های نشسته‌ام چشم‌ هایم را مالیدم و به ساعت نگاه کردم. پنج دقیقه مانده به ده. با خودم گفتم این پنج دقیقه را هم بخوابم تا دقیق سر ساعت ده بیدار شوم که صدای مادرم اجازه همان پنج دقیقه را هم نداد. نشستم توی رختخواب. با صدای خیلی آرام به مادرم سلام کردم و ایشان از همان آشپزخانه جوابم را داد.
کنترل تلویزیون را برداشتم و شروع کردم به عوض کردن کانال‌ها. کانال شش، اخبار. کانال پنج، فیلم سینمایی که فایده ندارد از اولش ندیدم. کانال چهار، بحث علمی. کانال سه، پخش مستقیم مسابقه ماشین سواری. آخر بگو کی این برنامه را نگاه می‌کند. کانال دو، ‌ها ماشاء‌الله، شما فتیله‌ ای‌ها هم که دائما در حال رقص و قر دادن هستید، آخرش هم یک شعر مذهبی می‌خوانید و همه چیز تمام می‌شود!. کانال یک، برنامه به سوی ظهور. یک مجری با یک حاج‌آقا که قیافه اش خیلی آشنا است ولی اسمش یادم نمی‌ آید. حالا بگذار ببینیم از چی بحث می‌کنند.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.