در پیچ و تاب جاده ی تارک موهایت، به سفر میروم و نمی خواهم هیچ کاسه ی آبی پشت سرم ریخته شود.
این همان سفری است که برخلاف همه ی ضرب المثل ها، برنگشتن از آن، سلامتم می دارد.
بخشی از کتاب:
چشمانم را می بندم. خاطرات از اتوبان چشمانم سریع خود را به جلو می کشد! خاطره ها انگار می خواهند خود را با طنابی از چشمانم حلق آویز کنند. سعی می کنم خود را تسلی دهم به جایی نمی رسد انگار به ریسمان پوسیده ای چنگ انداخته باشم، ریسمان پاره می شود و باز اشک ها پیروزمندانه از پهنای صورتم پایین می آیند. سرم را بالا می گیرم دلم نمی خواهد ابر گلویم صورتم را غمگین جلوه دهد.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.