معرفی کوتاه:
پدر از خانه بیرون آمد، او از اول صبح در آسیاب جنجال به پا کرده و شبکلاه‌اش را هم کجکی روی سرش گذاشته بود.
رو به من گفت: «ای بی‏عرضه و علاف! باز هم داری آفتاب می‌گیری و داری خودت را کش و قوس می‌دهی و خستگی ‏در می‌کنی و همه‏ی ‏کارها را سر من خراب می‌کنی. دیگر نمی‌توانم بیش‏تر ‏از این آب و دانه‏ات ‏را بدهم. بهار دیگر خیلی نزدیک است، تو هم برو بیرون توی دنیا بچرخ و خودت نان‏ات ‏را در بیاور.»
گفتم: «حالا من یک آدم بی‏عرضه و علاف هستم، که این طور. پس حالا می‌روم می‌زنم به دل دنیا اقبال خودم را آزمایش می‌کنم.»
واقعا هم، این کار را دوست داشتم، چون همین چند مدت قبل به ذهن‌ام خطور کرد که عازم سفر بشوم.
رفتم داخل خانه و ویلن‌ام را که نواختن‌اش را هم خوب بلد بودم، از روی دیوار برداشتم.
پدر هم به عنوان خرج سفر چند سکه کف دست‌ام گذاشت و بعد با همین‌ها بی‏هدف از روستای ولنگ و وازمان بیرون زدم.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.