از سرگذشت یک علاف
قیمت : ۸۰,۰۰۰ ریال
معرفی کوتاه:
پدر از خانه بیرون آمد، او از اول صبح در آسیاب جنجال به پا کرده و شبکلاهاش را هم کجکی روی سرش گذاشته بود.
رو به من گفت: «ای بیعرضه و علاف! باز هم داری آفتاب میگیری و داری خودت را کش و قوس میدهی و خستگی در میکنی و همهی کارها را سر من خراب میکنی. دیگر نمیتوانم بیشتر از این آب و دانهات را بدهم. بهار دیگر خیلی نزدیک است، تو هم برو بیرون توی دنیا بچرخ و خودت نانات را در بیاور.»
گفتم: «حالا من یک آدم بیعرضه و علاف هستم، که این طور. پس حالا میروم میزنم به دل دنیا اقبال خودم را آزمایش میکنم.»
واقعا هم، این کار را دوست داشتم، چون همین چند مدت قبل به ذهنام خطور کرد که عازم سفر بشوم.
رفتم داخل خانه و ویلنام را که نواختناش را هم خوب بلد بودم، از روی دیوار برداشتم.
پدر هم به عنوان خرج سفر چند سکه کف دستام گذاشت و بعد با همینها بیهدف از روستای ولنگ و وازمان بیرون زدم.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران