از اتم تا بی نهایت: دانشمند شهید دکتر مسعود علیمحمدی، به روایت منصوره کرمی همسر شهید
قیمت : ۷۰۰,۰۰۰ ریال
کتاب حاضر تلاشیست در جهت بهتر شناخته شدن دکتر مسعود علیمحمدی دانشمند هستهای و نخبه کشور عزیزمان که در طول حیاتش بدلیل امنیتی بودن چهره و شخصیت ایشان دور از نگاهها میزیست و در کنار ما بود.
حال بعد از سالها از نبودنش و فراق ایشان پای صحبتهای همسر ایشان نشسته و درد دلها و گفتههای میخوانیم از بعد پنهان هر شخصی اما این شخص افتخار هستهای کشور ماست
تا چهلم مسعود، مدام مهمان در خانهمان رفتوآمد میکرد. این گروه میآمد، آن یکی برمیگشت. اگر فکر میکردم لازم است، حتما آقای رستگار و حاجآقا را در جریان میگذاشتم. بیشتر اوقات هم، خود آقای رستگار میآمد و در خانه مراقب اوضاع بود. مثلا روزی که از یک نهاد امنیتی قرار بود بیایند، به حاجآقا گفتم. ایشان هم آقای رستگار را فرستاد که در جمع حاضر باشند. یک ضبط کنندﮤ صدا هم در جیب مانتویم گذاشتم و کنار مهمانها نشستم. آنها هم آمدند و پنج دقیقهای صحبت کردند و رفتند. مشخص بود که ترجیح می دادند من تنها باشم، اما محال بود تاکیدات مسعود را برای همراهی با حاجآقا فراموش کنم؛ همین بود که نگرانی ام را هم با ایشان مطرح می کردم. همان هفته های اول، چند روزی سر مزار مسعود، یک خانم می آمد و شروع میکرد به فحش و فضیحت دادن به دولت. یک آقای کت و شلوار پوشیدﮤ خیلی مرتبی هم دو صندلی جلوتر از مزار مسعود می نشست. تماس گرفتم و توضیح دادم آنچه را می دیدم و می شنیدم. از فردایش، دیگر نه آن خانم بود و نه آن آقا. طی سال ها زندگی با یک دانشمند هسته ای یاد گرفته بودم نباید سوال اضافه بپرسم. همین که اوضاع تحت کنترل بود، برایم کافی بود. هنوز چهلم نشده بود که ساعت ده شب زنگ خانه را زدند و کیف وسایل مسعود را برایمان آوردند. کیفی که خودم برایش هدیه گرفته بودم، با ساچمه ها سوراخ شده بود. دفترچۀ روزانه اش همینطور. حتی پایان نامۀ دانشجویش هم در کیفش با ساچمه ها سوخته بود. با بچه ها دانه دانۀ این ها را از کیفی که چند سال در دست مسعود بود و حالا به ما رسیده بود درمی آوردیم و می دیدیم. اشک امانمان را برید. حق داشتیم نتوانیم شرایط را مدیریت کنیم. حالا که دیگر نه دوربین بود و نه مهمان و نه مسائل امنیتی، تا نا و نوا داشتیم گریه کردیم. آن شب، ایمان غرور مردانهاش را در اتاق پدرش کنار گذاشت و دلی از عزا درآورد و گریه کرد. دلمان برای مسعود تنگ شده بود. خودش که نبود، ولی مطمئن بودیم اگر برویم سر مزارش، کمی آرام می شویم. ساعت دوازده شب شال و کلاه کردیم و در سرمای زمستانی رفتیم سر مزار مسعود. همانطور هم شد؛ بچهها کمی آرام گرفتند. نشستیم سر مزار و نگاه می کردم به شعر منتخب حاج آقا روی سنگ مزار: «هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق، ثبت است بر جریدﮤ عالم دوام ما.»
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران