رضا رحیمی خالکیاسری را پیشتر و بیشتر بعنوان فعال در عرصه درمان و پرستاری می شناسیم اما او مدتهاست که تجربیات واقعی اش را با ذوق ورزی در حوزه ادبیات داستانی آغاز کرده و مورد اقبال مخاطبان قرار گرفته است. اثر حاضر نیز پنجمین کتاب از آثار ارزشمند ایشان در حوزه داستانی می‌باشد که براساس یک داستان واقعی نوشته شده و فقط اسامی بعضی از آنان بخاطر رعایت برخی از مسائل عوض شده است. نویسنده نقل میکند: در سفری که تابستان سال جاری بهمراه خانواده به شهر مرزی آستارا داشتم با خانواده‌ای آشنا شدم که زندگی پر ماجرایی داشتند که شنیدنش برای هرکسی جالب خواهد بود. برای همین تصمیم گرفتم آن را در قالب یک رمان نگارش کنم.همانطور که عرض کردم این رمان براساس داستان واقعی نوشته شده و فقط اسامی بعضی از آنان بخاطر رعایت برخی از مسائل عوض شده است.

بخشی از کتاب :
ملیحه موقع خواب رو به همسرش کرد و گفت: ایوب! بیا با معصومه خانم صاحبخونه مون ازدواج کن! ایوب گفت یعنی چه؟ معصومه خانم یک زن بیوه است و سه تا بچه داره و ده سال هم از من بزرگتره! در افکار و رویاهای خودش غرق بود که صدای اذان صبح از بلندگوهای مسجد محل توجه او را جلب کرد. یعنی صبح شده! من که هنوز نخوابیدم. بلند شد و در رختخواب نشست. نگاهی به چهره آرام و ساده‌دل همسرش ملیحه و بچه های معصومش که خواب بودند کرد و در دلش گفت : بیچاره!! آخه چقدر تو ساده‌ای دختر؟! اگه کسی دیگه‌ای جای تو بود تک تک موهای معصومه خانم رو که به تو پیشنهاد داده “به شوهرت بگو با من ازدواج بکنه” از سرش می‌کند! پس کی می‌خوای بزرگ بشی زن؟! و …

مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.