آخرین پاراگراف
قیمت : ۹۹,۰۰۰ ریال
پشتش را که زمین میگذارد. درد از آخرین مهره کمرش راه میافتد، ستون فقراتش را طی میکند و از بازدمش بیرون میزند. چشمانش را میبندد.
از صبح علیالطلوع یکسره شسته و روفته و بچهداری کرده است. خودش هم نمیداند چطور از پس اینهمه کار برمیآید. کشوقوسی به بدنش میدهد. سرش را کج میکند و نگاهش روی چادر کنار چرخخیاطی ثابت میماند.
یکهفتهای از خرید پارچهاش میگذرد تازه دوختنش را تمام کرده. پشت پلکهایش از خستگی میسوزد. حسین آقا میگوید: “به خوابیدنت حسودیم میشود.
سرت روی بالش نرفته، خرخرت بلند است. برخلاف من که خوابی سبک دارم و باید شبها با خودم کلی کلنجار بروم مگر چندساعتی خوابم ببرد.”
چشمهایش را میبندد و زهرخندی میزند. زیر لب میگوید: “خودش را با من مقایسه میکند پیرمرد! وقتی همه کارهای خودت و بچهها گردن من هست. نبایدم خسته شوی!”
هنوز سی سالش نشده که موهای جلو و شقیقههایش رو به سفیدی گذاشته، خطوط کناره بینیاش عمیق شده و چروکهایی ریز افتاده کنار چشمش، دیگر بیست سال تفاوت سنیاش با حسین آقا به چشم نمیآید و ترحم و نگاه کنجکاو دیگران را جلب نمیکند.
خستگی سالها کار مداوم، تودهای شده است حجیم که هرلحظه مهلتی دست بدهد بدن فرسودهاش را به استراحت میخواند. نشسته، ایستاده… فقط کافی است جایی پیدا شود تا گوشهای از سرش را به آن تکیه دهد. بلند میشود و بدن دردناکش را به سمت اجاقگاز میکشاند.
چند سیبزمینی برمیدارد. شیر آب را باز میکند و با وسواس خاک روی آنها را میشوید.
نگاهی به ساعت دیواری میاندازد که مثل وصلهای ناجور بر دیوار گچی خودنمایی میکند. چیزی به آمدن شوهرش نمانده. تا پارسال که از نردبان نیفتاده و مهره کمرش آسیب ندیده بود کموبیش سر ساختمان و گاهی سر زمین کشاورزی میرفت. بعد از آن حادثه خودش را بازنشست کرد.
سرگرمیاش شده گاه و بیگاه برود قهوهخانه و وقتش را به کشیدن قلیان و گپ و گفت خاطرات جوانی بگذراند. از وقتی پسر کوچکش برای کار به تهران رفته خانه عجیب سوتوکور است.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران