آخرین نگاه
قیمت : ۱۶۰,۰۰۰ ریال
کتاب آخرین نگاه نوشتهی داوود امیریان روایتی از زندگی و شهادت سردار شهید محمد فرومندی است.
محمد فرومندی در نهم خرداد سال 1336 در یکی از روستاهای شهرستان اسفراین به دنیا آمد.
محمد در همان نوجوانی، در مسجد پای سخنرانی امام جماعت مسجد، "حجت الاسلام صفیحی"، حاضر میشد و اهل مسجد و سیاست بود.
پس از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت. با آغاز سال 1357 شعلههای انقلاب زبانه کشید و مبارزات مردمی جدیتر شد. امام خمینی (ره) پیام دادند که سربازان پادگانها را ترک کنند و محمد با اینکه تنها یک هفته به پایان خدمتش مانده بود، از پادگان "چهل دختر" فرار کرد و به دوستان انقلابیاش در اسفراین پیوست.
با پیروزی انقلاب، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سبزوار پیوست. او ودوستانش به مبارزه با اربابهای ظالم رفتند و روستاها را از وجود ظلم و ستم آنها پاک کردند.
فرومندی در سال 1360 به فرماندهی سپاه سبزوار منصوب شد. در کلیهی عملیاتهای لشکر 5 نصر شرکت کرد که از جملهی آنها میتوان به عملیات خیبر، بدر، والفجر 3، والفجر 8، کربلای 1، کربلای 4 و کربلای 5 اشاره کرد.
شهید فرومندی قائم مقام لشکر 5 نصر بود؛ این لشکر در عملیات کربلای 5 به دشمن یورش برد و شکست سنگینی به دشمن تحمیل کرد.
شهید محمد فرومندی در تاریخ 20 دی 1365 وقتی به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان حلقهی محاصره را بشکند، بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد. او را سوار قایق کردند تا به عقب برسانند. محمد بین راه به همراهانش وصیت کرد، شهادتین را گفت و در حال ذکر یا زهرا به شهادت رسید.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
علی به اکبر که زانوی غم بغل کرده و در فکر بود، گفت: «حالاچرا بق کردی؟ خب دو سه سال صبر کن تا سن و سالت مناسباعزام بشود، بعد برو جبهه.»
اکبر به علی چشم غره رفت و گفت: «دو سه سال؟ تا آن موقعکی زنده است و کی مرده؟ من حالا میخواهم جبهه بروم.»
باز شروع کردی. آخر داداش کوچولو، تو با این قد و قامترعنا و درب و داغان میخواهی جبهه چه کنی؟ میروی آن جا وبیشتر تو دست و پا میمانی و مانع از جنگیدن دیگران میشوی.
ببینم، تو که فقط از من شش ماه بزرگتری، تو جبهه طیارهشکار میکنی و با فوت تانک منفجر میکنی؟!
اولا من یازده ماه و پنج روز از تو بزرگترم. در ثانی، من قدو قامت درست و حسابی دارم. به نظرم تو همین بسیج کههستی، باید خدایت را هم شکر کنی. بمان شاید فرجی شد وتوانستی به جبهه بیایی. خب، حالا اگر اشک و زاریت تمام شده، بنده با اجازه میخواهم برگردم منطقه. خدانگهدار.
اکبر بلند شد. علی را در آغوش گرفت و با بغض گفت: «دعاکن من هم هر چه زودتر بیایم.»
علی خندید و گفت: «ان شاءالله.»
علی با خانواده خداحافظی کرد و به جبهه رفت و اکبرهمچنان در غم اعزام به جبهه ماند.
پیرمرد اول که اسمش حاج اسدالله بود، گفت: «ما از روستایشمع آباد سابق که حالا اسمش را گذاشتهایم شهیدآباد آمدهایم. میخواهیم برایتان مربی بفرستیم تا به جوانها آموزش بدهند. آموزش اسلحه و جنگیدن!»
محمد فرومندی لبخندزنان گفت: «احسنت به شما. ببینم، ازروستای شما کسی هم به جبهه رفته؟»
پیرمر دوم که اسمش حاج اسماعیل بود، گفت: «راستیتش، هنوز نه! اما چند نفری میخواهند بروند. البته پس از آموزش.»
محمد گفت: «اتفاقا من یک دلاور برایتان سراغ دارم که راستکار شماست. الان صدایش میکنم.»
محمد رفت و به همراه اکبر برگشت. اکبر با دیدن پیرمردها، از هول و اضطراب عرق کرد. محمد دست بر شانهی اکبرگذاشت و گفت: «این هم مربی.»
حاج اسدالله و حاج اسماعیل اول با تعجب به یکدیگر نگاهکردند. بعد به پیرمرد سوم که کدخدایشان بود، نگاه کردند. کدخدا که لقوهای بود و دست و فکش یکریز میلرزید، با لحنیتند گفت: «ببینم جوان، مگر ما با شما شوخی داریم؟»
محمد جا خورد. حاج اسماعیل گفت: «ما یک مربی درست وحسابی میخواهیم، نه یک الف بچه که بلد نیست شلوارش را بالابکشد!»
اکبر سرخ شد. با دلخوری به محمد نگاه کرد. محمد دستاکبر را کشید و در کنار خود نشاند و گفت: «کی گفته ایشان بچهاست؟ ایشان بهترین بسیجی سبزواره. کارش حرف ندارد.»
کدخدا با دست و دهان لرزان گفت: «باز هم میگوید؟! آخرمرد مومن، یکی باید باشد که سن و سالدار باشد و بقیه ازشحرف شنوی داشته باشند. بچههای همسن و سال این، تو دهاتما هنوز گردو بازی میکنند و با الاغ شلنگ تخته میاندازند ومسابقه میدهند.»
محمد سلاحش را از گوشهی اتاق برداشت و جلوی اکبرگذاشت. بعد رو به آن سه پیرمرد گفت: «دستمال دارید؟»
حاج اسدالله از جیب کت، دستمالی در آورد و به محمد داد. محمد چشمان اکبر را با دستمال بست و گفت: «تا آخرین قطعهاسلحه را باز کن و ببند!»...
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران