اسپرسوی زهرماری
قیمت : ۹۹,۰۰۰ ریال
نیمه شب بود، با بدختی خودم را به جاده اصلی رساندم. خانهی ما در روستایی کوچک یک ساعت مانده به تهران در جادهی فیروزکوه بود. باید صبح خیلی زود به پادگان محل خدمتم میرسیدم. سر جاده طبق معمول به امید کامیون یا تریلیهایی که از سر دلسوزی یا محض هم صحبتی سربازها را سوار میکردند ایستاده بودم. هوا سرد بود و از اقبال من چراغ سر گذر روستا هم خاموش بود. ماشینی از دور پیدا شد. راننده با نور ماشینش بازی کرد، دستم را چند بار بالا پایین کردم، ایستاد. از شدت تاریکی و سرما فقط متوجه شدم وارد یک وانت باری شدم، راستش فقط رسیدن برایم مهم بود. بعد از سلام و تشکر راننده پرسید:
- کجا میری سرکار؟
- پادگان اول ورودی تهران.
ماشین از گرگان حرکت کرده بود و تهران میرفت. خیالم راحت شد. سوالهای راننده که از خدمت سربازی و حواشی آن تمام شد شروع کرد از خودش گفتن، از سختی کارش، از رفت و آمدهای گاه و بیگاه. ولی من تمام مدت ذهنم مشغول بود. بوی داخل ماشین مرا درگیر خودش کرده یود. بویی که هم میدانستم و هم نمیدانستم چیست. راننده میگفت: بارش باید حتما سر وقت میرسید. تمام یک ساعت راه من درگیر کشف منشا بوی ماشین بودم ولی خجالت میکشیدم بپرسم. چراغهای پادگان سو سو میزد که راننده جهت اجابت مزاج توقف کرد و به دنبال یک مکان مناسب در تاریکی شب محو شد. ذهن جستجو گر من ناگهان فعال شد. از پنجره کوچک پشت سر راننده نگاهی به کابین بار انداختم، چیز زیادی نبود. فقط دو طاقه پارچه سفید در تاریکی شب معلوم بود. با خودم گفتم: بندهی خدا حتما پارچه فروشه. ولی چرا یک پارچه فروش انقدر وقت برایش مهم بود؟
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران