آخرین نگاه
قیمت : ۵,۰۰۰ تومان
آخرین نگاه داستانی نوشته رقیه یارجانلی است. این کتاب بیانگر اتفاقاتی است که در زندگی دختری به نام ویدا رخ میدهد .{
ویدا همچون بند بازی قهار میبایست با تصمیم های درست تعادل میان عقل و احساسش را برقرار کند تا به هدف خود برسد و بتواند زندگی اش را بسازد .
ویدا دختری است جوان و زیباروی که به آروین پسرخاله اش علاقه مند شده است اما آروین با بی رحمی به علاقه و احساس دختر خاله اش ویدا پشت میکند و به آلمان مهاجرت میکندو حاصل این دوری و مهاحرت برای آروین ازدواج با آیسا و صاحب فرزندی شدن بود اما ویدا هنوز هم علاقه و عشقش را به آروین از دست نداده بود .حالا شش سال گذشته است و آروین همراه همسر و دخترش به ایران برگشته است و ویدا باید تصمیم بگیرد که با عشقی که سالها بر دوش کشیده چه کند .
در بخشی از این کتاب میخوانیم :
از کارهایی که تو آلمان انجام داده بود پرسید آروین هم داشت توضیح میداد و آخر حرفش بهجایی رسید که گفت: ولی آرامشی که تو کشور خودم دارم هیچ جا ندارم.
آیسا با چشمغره رفتن به آروین همه متوجه شدن که با آروین به مشکل برخورده خاله آرزو و آیسا داشتن میز و آماده میکردن برای ناهار، ترجیح دادم بجای حرص الکی پاشم کمک کنم به خاله.
که یهو اندیا با صدای بلند کفت:
اندیا: وای... نمیدونی که چقدر سخته تحمل این دختر
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ویدا: چرا مگه چیشده؟
اندیا: فقط نگاه کن... رفتارش و ببین انگار اون ملکه و است و ماهم زیر دستاش. نمیدونم تو یه خونه چه¬ جور قراره سر کنیم.
چشام و ریز کردم و گفتم:
ویدا: ای کلک از همین الآن خواهرشوهر بازیات گل کرده
اندیا: نه خداییش خیلی دوست دارم برم به آروین بگم داداش من دختر قحطی اومده بود یا چاقو زیر گردنت گذاشته بودن که باید
اینو بگیری...
ویدا: والا چی بگم هرکی یه سلیقهای داره
میز که کامل چیده شده بود همه دور میز کمکم جمع شدن اصلا میل برای خوردن غذا نداشتم داخل آشپز خونه نشستم که حس کردم یکی اونجاست برگشتم دیدم آریا داره با تلفن خیلی آروم صحبت میکنه به روم نیاوردم
بعد حدودا 10دقیقه فهمید من اونجام تلفن و قطع کرد و گفت:
آریا: چرا سر ناهار نرفتی
دستم و زیر چون گذاشتم و گفتم:
ویدا: میل ندارم واقعا حوصلهام ندارم
ازهر فرصت استفاده میکردم که آروین و تنها گیر بیارم کلی سوال بود که باید جواب میداد. وای انگار از مقصود من بو برده بود. دائم از من گریزان بود. بعد ناهار تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. تو راه همش به فکر این بودم که دیگه آروین برای من نیست چرا الکی خودم و اسیر کسی کنم که حتی برای من ارزش قائل نیست.
تا به خونه رسیدیم زود لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. طولی نکشید که خوابم برد. اما همش خواب آروین را میدیدم که با لباس مشکی داماد شده خیلی پیرتر به نظر میرسید حتی دست گل که دستش بود روبان مشکی دور تا دورش پیچیده شده بود. از خواب پریدم. اشک از گونه هام سرازیر بود تپش قلبم بالا رفته بود. همش میگفتم: نکنه اتفاق برای آروین بیوفته
خیلی دوست داشتم همون لحظه باهاش تماس بگیرم باهاش حرف میزدم آروم میشدم ولی غرور لعنتی جلو شو گرفته بود. جلوی پنجره اتاق وایسادم. هوا ابری بود. از مسجد که حدودا یه کوچه باما فاصله داشت صدای اذان بلند شد خیلی وقت بود که باخدا خلوت نکرده بودم. سریع وضو گرفتم.
مرتبط با این کتاب