ایستگاه شلوغ و مملو از جمعیت است. آدم‌های بسیاری در ایستگاه هستند که هر کدام می‌خواهند برای خود جایی بروند. در بین این فشار و شلوغی، دو قفس بزرگ بر روی دو چرخ‌دستی سنگین، تلق و تلوق می‌کنند. این چرخ‌دستی‌ها توسط دو پسر به نام‌های جیمز پاتر و آلبوس پاتر کشیده می‌شوند که مادر آنها، جینی، هم به دنبالشان در حال حرکت است. مردی سی و هفت ساله به نام هری، دختر خود، لی‌لی را بر روی شانه‌هایش حمل می‌کند.
آلبوس: بابا، همش داره این حرف رو می‌زنه.
هری: جیمز، بس می‌کنی؟
جیمز: فقط گفتم شاید بیفته اسلیترین. و شاید... (پدرش به او چشم غره می‌رود) باشه.
آلبوس: (به مادرش نگاه می‌کند) برام نامه می‌نویسین دیگه، نه؟
جینی: اگر بخوای هر روز برات نامه می‌فرستیم.
آلبوس: نه. هر روز نمی‌خواد. جیمز میگه بیشتر بچه‌ها فقط ماهی یه بار از خونه بهشون نامه می‌فرستن. نمی‌خوام که... هری: سال پیش برای برادرت هفته‌ای سه تا نامه می‌فرستادیم.
آلبوس: چی؟ جیمز!
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.