در بخشی از کتاب ویلا می‌خوانیم:

در اتاق رو آروم بستم. نسرین خانم با مانتو و شال نشسته بود و تند تند، دونه‌های کاموا رو به میل بعدی می‌داد. گفتم: جایی دارید می‌رید؟ گفت: با معصومه می‌ریم پیش دکتر، بعدش خرید خونه. کنارش نشستم، قسمت بافته شده رو لمس کردم، گفتم: چه زود قد کشید، صبح فقط چند سانت بود! گفت کاری که ندارم، با این وقت‌مو پر می‌کنم. میل رو از دستش گرفتم، کاموا رو پیچیدم دور انگشتم. چند رج بافتم. سینی چای گذاشت رو میز و به دستام نگاه کرد. گفت باریک الله خوب می‌بافی! گفتم ساده بافی بلدم الگو و مدل نمی‌دونم.

حال شوهرش حسین آقا رو پرسیدم. گفت: گاهی زنگ می‌زنه و حال صبا می‌پرسه، گاهی پیام میده. دوست نداره من تماس بگیرم. گفتم از آلمان که برگشتین دیگه نیومده پیش‌تون؟ گفت: صبا که از ریکاوری آوردنش، چند ساعت بعد پرواز ترکیه داشت. آهی کشید و ادامه داد: نگین جانم! نمی‌دونی چی کشیدم، بیشتر از یک ماه تنهایی تو بیمارستان، توی کشور غریب، با اون حال صبا... . گریه کرد. گفتم آروم باشین. هیچکی نمی‌تونه درک کنه چی کشیدین. تموم شد اون روزای سخت. خدا بخواد همه چی درست میشه. گفت: توکل به خدا. از جاش بلند شد گفت چای رو با شیرینی می‌خوری؟ گفتم نه ممنون، همین کافیه. صبا بیدار بشه با هم می‌خوریم. با صدای زنگ خونه، نسرین خانم کیفش رو برداشت و خداحافظی کرد.

صبا رو بردم تو حیاط. ماهی‌های داخل حوض گوشه حیاط رو دیدیم. صبا خم شد شیلنگ رو برداشت، آب پخش کن روی شیلنگ رو چرخوند. شیر آب رو باز کرد، روی درختا پاشید شیلنگ رو به طرفم گرفت، آب سرد بود، خیس شدم. پشت حوض ایستادم، خوشحال بودم از اینکه صبا گاهی شیطنت می‌کرد. خندید و شیلنگ رو بالا گرفت که روی من آب بپاشه. دوتا دستام رو از آب حوض پر کردم پاشیدم روی سر و صورت صبا. هر دو جیغ می‌زدیم و می‌خندیدیم و همدیگه رو خیس کردیم.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.