در بخشی از کتاب دلباف می‌خوانیم:

تنهایم بگذارید، با یک صندلی اضافه، نه چای می‌خورم نه قهوه، حتی اغراق نمی‌کنم که «حواسم نبود دو فنجان ریختم» فقط یک نفر زحمت بکشد خدا را صدا بزند. دوست دارم روبه‌رویم بایستد این چند مدت آن‌قدر قلبم را اجاره‌ای کرده‌ام که دیگر جایی برایش نمانده. دوست دارم حالا از نزدیک نه، از روبه‌رو نگاهم کند.

گویا صحبت‌مان می‌خواهد به درازا بکشد که آن وقت دو فنجان چایی می‌خواهیم تا گلویی تازه کنیم یا شاید هم یک شراب صد ساله! اما نه، ترجیج می‌دهم یک خنده‌ی به عمق کشیده‌ای مرا از دست خودم بگیرد و در خودم جای بدهد. چقدر من بودنم را فراموش کرده‌ام.

برایش از نیازم بگویم، نیازمندم به یک پرنده؛ داستان را اشتباها دست مردم دادم. هیچ تکلیفم معلوم نیست که نویسنده می‌خواهد ادامه دهد یانه؟ با من؟ یا بی‌من ماجرا را فیصله بدهد برود رد کارش. حالا هم تنها یک پرنده می‌خواهم.

ممکن است فردا آگهی بزنم در صفحه‌ی نیازمندی‌ها، که نیازمندم به شما یا تویی که من را از من بودنم نجات دهد. نجات دهد من را از منی که نه شبیه من است نه بویی از تو برده نه حتی شبیه اوست و مدام تکرار می‌شود. تکرار کلمه‌ی من در امتداد واژه‌ای با عنوان تو جا مانده است.

اما من همچنان نیازمندم.

حال و زارم یک مرغ ورپریده کم دارد. نه از آن طوطی‌های خوش سخن یا مرغ‌های آوازخوان بالاشهری، نه. حتی مرغ عشق هم نمی‌خواهم، اصلا یک گنجشک، شاید حتی فیروزه‌ای که جنس سفالی دارد، حتی اگر فقط نقش مرغ هم باشد کفایت می‌کند گویا کارم لنگ آمینی مانده که مرغش نمی‌آید. آمین‌هایی مانده در پس دعاهایم از آن آمین‌هایی که مرغش شاید در قفس افتاده که نه می‌تواند، پرواز کند، نه می‌تواند نزدیک شود. جوری کز کرده که گویی برای ابد‌های دور هم خوابش برده، کاش می‌فهمید این دعاهایم که مدام روی کاغذ خط می‌خورد محتاج یک نفس، آمین اوست. کاش می‌فهمید که ممکن است خیلی زود دیر شود، دل است دیگر شاید فردا روزی پیر شود.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.