در بخشی از این کتاب می خوانیم:
فرعون، غرق در تفکر و اندیشه بود. او بر روی تخت خود تکیه زده بود و به موسی می‌اندیشید، به همان کسی که خود را فرستاده خدا می‌خواند و با شهامت تمام از او می‌خواست تا دست از ستم و آزار مردم بردارد و تسلیم فرمان خداوند یکتا شود.
چهره فرعون از شدت خشم دگرگون شده بود. ناگهان از تخت برخاست و فریاد کشید: «عصیانگر!...»
و بعد با خود گفت: «تو جادوگران دربار مرا هم شکست دادی! تو با عصایت اژدهایی ساختی که مارهای همه جادوگران را بلعید ... چه وحشتناک! ولی من چاره کار تو را می‌دانم:
«به فرمان فرعون، موسی به هلاکت خواهد رسید.»
فرعون تصمیم گرفت موسی را از پای در آورد. او هر روز بیشتر از روز پیش بر قوم بنی‌ اسرائیل، ستم می‌کرد.
با شدت یافتن ستم فرعون، قوم حضرت موسی به این فکر افتادند که سرزمین مصر را ترک کنند و به سرزمین دیگری کوچ کنند.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.