در بخشی از این کتاب می خوانیم:
سالها بود که در خانه امام جعفر صادق (ع) خدمت می کردم.سالها بود که یار و همدم «ام حمیده» همسر امام بودم.شریک شادیها و غمهای آن خانواده بزرگ بودم و درباره بسیاری از کارها من تصمیم میگرفتم.همیشه با آرامش کارهای خانه را پیش می بردم.اما آن روز ،حال دیگری داشتم.آرامش همیشگی خودم را از دست داده بودم وتصمیم گرفتن برایم مشکل بود.خودم را به این در و آن در می زدم و چشمم به در بود.انتظار می کشیدم که بستگان امام هر چه زودتر وارد شوند.
آن روز هنوز اذان مغرب را نداده بودند که ام حمیده از اتاق امام بیرون آمد و مرا صدا کرد و گفت :«سالمه!افرادی را به این طرف و آن طرف بفرست تا همه اقوام و بستگان امام را به اینجا بیاورند.امام دستور داده است که همه جمع شوند .می خواهد آخرین سخنانش را با اقوام و بستگانش در میان بگذارد.»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.