جمعیت زیادی آمده بود آنقدر که نمی توانست خود را به میان جمعیت برساند. به زحمت گوشه ای ایستاد، چشم هایش را کمی تنگ کرد و به انتهای کوچه خیره ماند. هنوز خبری نبود. می دانست اینبار هم خبری نخواهد شد، اما به پای دلش آمده بود. دلش گواه خبرهایی می داد. نگاهش را به مردم دوخت، به زنان و مردانی که گویی سعی داشتند از هم سبقت بگیرند تا خود را به خیابان اصلی برسانند. شوق او هم کمتر از آنها نبود اما تصمیم گرفت به خانه برگردد، نمی توانست بماند. خود را از لا به لای جمعیت به خانه رساند و پشت در نشست. برخلاف چهرۀ آرام اش از درون آرام و قرار نداشت. حال کودکی را داشت که از فرط هیجان نمی توانست روی پای خود بایستد. عرق سردی که بر پیشانی اش نشسته بود را با گوشۀ چادرش پاک کرد که صدای پسرش را از پشت سر شنید«مادر... چه شده؟ چرا اینجا نشستی!؟»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.