بارها آزمودش، آزمایش های جدی و انصافا سخت، حتی ذبح اسماعیلش. …. و حالا موقع دادن مدال بود: تو امام هستی برای مردم، ای ابراهیم!. خوشحال شد، لبخند رضایتی بر لبش نشست؛ آن همه سختی و زحمت، ارزشش را داشت؛ امامت مقام کمی نبود، فکری به ذهنش رسید؛ پرسید: خدایا! بچه هایم هم امام می شوند؟ فرمود: بله، اما ظالمینشان، هرگز.
گوسفند سرگردان
گوسفند بیچاره، چوپان و گله اش را گم کرد و تمام روز در بیابان سرگردان بود.
شب که شد، چشمش افتاد به یک گله، با خوشحالی پرید داخل گوسفندان. فردا صبح اما، فهمید که اشتباه کرده.
دوباره در بیابان سرگردان و حیران به راه افتاد، باز، گله ای دید، دوید طرفش، اما افسوس! دوباره اشتباهی آمده بود. ….. آخرش هم شد نصیب گرگ بیابان.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.