غروب بهاری بیست و نهمین روز فروردین بود. ترنم روحانی و طراوت هوای بهار سرمستم می کرد. طبق معمول پنجره اتاقم باز بود تا هوا در جریان باشد. چیزی به تاریکی شب نمانده بود. از خواندن کتابهای درسی و غیر درسی که به دستور محفل موظف به اتمام شان بودم فرسوده تن و رنجیده روح گشته بودم. آنقدر سرم شلوغ بود که حتی در ایام تعطیلات نوروز نیز فرصت یک بیرون رفتن ساده با رفقاء را نیز پیدا نکردم. اساسا رفیقی برای تفریح و گشت وگذار نداشتم، کتاب ها را رها کرده و به لب پنجره رفتم و دقایقی بعد همین طورکه به شکوفه ها و درختان فراوان باغچه خیره مانده بودم، پرنده خیالم به پرواز درآمد و به دوران کودکی ام سفرکرد، از آن اشک های کودکانه ای که برای بی مادری در خلوت هایم می ریختم تا محبت های نامادری ام طاهره خانوم، دست نوازش های ریش سفید محفل آقای نوری، توپ بازی هایم با آرام و دزد و پلیس ها و هزاران خاطره شیرین و تلخ از کلاس های گلشن توحید و اخلاق و کلاس های مفاوضات و غیره که درکمتر از دقیقه ای مرور شدند و به راه شان ادامه دادند. تصمیم گرفتم چند دقیقه ای استراحت کنم و از بند محفل احباء و درس و ادای تکلیف در برابر جامعه بهایی رها شده و لااقل دقایقی را برای خود باشم.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.