کتاب زخم کهنه، تالیف برزو سریزدی، اشاره دارد که در هر حکومتی برقراری نظم و عدالت متولیانی دارد تا جنایتکاران به سزای اعمالشان رسیده و امنیت جامعه بالا رود. حال اگر فرد جنایتکار از خود سیستم باشد چه کسی باید او را مجازات کند؟!
در بخشی از کتاب زخم کهنه می‌خوانیم:
ماموران به سرعت جلوى زن را گرفتند و سرهنگ خیلى خونسرد از خانه خارج شد. برنا هم همچنان بهت‌زده به دنبالش. حرف جناب بهزاد، حجت بود. صداى فحش‌هاى زن و جیغ و دادش تا کوچه به گوش مى‌رسید. سرهنگ سوییچ را از جیب درآورد و در دست برنا گذاشت و خودش در صندلى کنار راننده لم داد.
برنا پشت فرمان پژوى 405 رئیس نشست و راه افتاد. هر چى راجع به سرهنگ بهروز بهزاد شنیده بود، همان روز اول درست از آب درآمد. پس از چند دقیقه بالاخره طاقت نیاورد و هیجان‌زده پرسید: «ببخشید قربان، مى‌شه بفرمایین چه طور این قدر قاطع، حکم رو صادر کردین؟»
سرهنگ که پیپى چاق کرده و دودکنان داشت به تاب سبیلش‌ور مى‌رفت گفت: «نصف ادله‌اى هم که وجود داشت کافى بود تا جریان کاملا روشن بشه.»
«کدوم ادله؟»
«ناامیدم نکن جوون! از همون اول که دیدم جسد کت و شلوار تنشه شک کردم هر چند بعید نیست کسى با کت و شلوار هم آنتن رو تنظیم کنه. در پشت سر جسد زخمى وجود داشت که حاکى از ضربه‌اى از عقب بود، در حالى که مرد با صورت روى زمین افتاده بود.
معرفی کوتاه:
«زخم کهنه» نوشته نویسنده معاصر ایرانی، برزو سریزدی (-1350) است.
در بخشی از این رمان می‌خوانیم:
سبیل قطور سرهنگ آن‌قدر عضو مهمی در چهره‌اش بود که وقتی آن را تراشیده بود واقعآ به زور می‌شد او را شناخت. درست مثل این که کسی بینی‌اش را از صورتش جدا کند. برنا، هم تعجب کرده بود هم خنده‌اش گرفته بود. چون چهره سرهنگ، بدون سبیل، خیلی بامزه شده بود و دیگر آن ابهت همیشگی را نداشت. برنا جرات نکرد راجع به این موضوع چیزی بپرسد و خود سرهنگ هم خیلی عادی رفتار کرد و در این‌باره صحبتی ننمود. آن‌گاه برنا یادش آمد که سرهنگ به سردار گفته بود اگر قتل دیگری صورت گرفت، سبیل‌هایش را خواهد تراشید. اما آن موقع، حتی خود سردار هم فکر کرده بود که سرهنگ از روی عصبانیت این حرف را زده و هیچ‌گاه به آن عمل نخواهد کرد. اما سرهنگ بهزاد ثابت کرد که حرفش از همه چیز مهم‌تر است.
پس از ساعتی سرهنگ از اتاق بیرون رفت و قبل از رفتن به برنا گفت: «دارم می‌رم سراغ سردار صالحی.»
و این سردار صالحی، فرمانده کل نیروی انتظامی بود.
برنا با تعجب پرسید: «اتفاقی افتاده قربان؟»
برای این که دیگه اتفاقی نیفته می‌رم پیش ایشون.»
«برای فرد بعدی نباید کاری بکنیم؟»
«دارم همین کار رو می‌کنم.» و این جمله را وقتی خارج شده بود گفت.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.