دریا بر خود ایستاده بود: جاری و خروشان.
مردم وقتی از پشت پنجره‌های خویش به دریا می‌نگریستند، هر لحظه کشتی کوچک یا بزرگی را می‌دیدند که از مقابل چشمان‌شان عبور می‌کرد: دریا، مردمانی نظاره‌گر و یک کشتی در حال عبور.
ناخدای یکی از کشتی‌ها، در همان حال که کشتی با شتاب از عمیق‌ترین نقطه دریا می‌گذشت، به عرشه کشتی برآمد و بدون این‌که کشتی را متوقف کند، مثل یک مسافر از کشتی پیاده شد و به دریا آمد! پیش از این‌که مردم شهر از پشت شیشه پنجره نگاه خویش تعجب کنند، اهالی کشتی تعجب‌زده شدند. ناخدا نه تنها در دریا فرو نرفت، بلکه مثل کسی که در خشکی گام بردارد، آرام آرام به راه افتاد و به سوی ساحل آمد. مردم هم‌چنان می‌نگریستند.
ناخدا وقتی به ساحل رسید، رو به دریا ایستاد. نگاه خویش را بر زمین دوخت و سپس خطاب به شن‌ها گفت: ای ذره‌های بزرگ! مگر نمی‌دانند که نباید تعجب کرد؟ ای ذره‌های بزرگ! مگر چنین نیست که از غرق شدن باید شگفت‌زده شد، نه از غرق نشدن!؟
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.