شناسنامه ام می گوید سی و هشت بهار را پشت سر گذاشته ام. راست می گوید اما شما زیاد جدیش نگیرید.من،هنوز هم دخترکی چهارده ساله هستم با قلبی لبریز از عشق و سری پر از آرزوهای دور و دراز.
از کی عاشق نوشتن شدم را یادم نیست. گاهی فکر می کنم من و این عشق با هم از مادر زاده شدیم اما یادم هست اولین انشایم را در یک شب یلدای پر برف نوشتم و زمستان را توصیف کردم و جایزۀ این انشا، اخراج از کلاس و تنبیه بود چون خانم معلمم باور نکرد آن را خودم نوشته باشم!
دبیرستان را که تمام کردم، تصمیم گرفتم مثل دخترکان پر ماجرای داستانهایم عشق را تجربه کنم. عاشق شدم، ازدواج کردم و صاحب فرزند شدم.
کتاب زندگیم آنقدر ماجراهای تلخ و شیرین در خود داشت که از قصه هایم غافل شدم و وقتی به خود آمدم، دیدم سالهاست اسیر روزمرگیهای زندگی شده ام و آرزوهایم کنج خانۀ دلم خاک می خورند.
بهار سال 95،همراه با خانه تکانی،دلم را نیز تکاندم.آرزوهای دوست داشتنیم را از غبار فراموشی پاک کردم و همه را چیدم کنار آینۀ اتاقم تا هر روز ببینمشان و یادم نرود من هم آرزوهایی برای خود دارم.
نمی توانم و نمی شود و دیگر از من گذشته را ریختم دور و اجازه دادم قصه ها دوباره در ذهنم متولد شوند.اولین اثری که پس از این تصمیم بزرگ و سخت نوشتم، در عین ناباوری رتبه اول چهاردهمین جشنواره ملی سرزمین نور را کسب کرد و از آن به عنوان شاهکار ادبی این دوره یاد شد و این اتفاق فرخنده، دست مرا گرفت و تا به این نقطه کشاند و امروز من،سهیلا سپهری، زنی در آستانۀ فصلی نو،با یک دنیا امید،به انتظار چاپ اولین عاشقانه هایم«مردی از جنس باران» نشسته ام.
معرفی کتاب:
کتاب مردی از جنس باران نوشته‌ی سهیلا سپهری، قصه‌ایست به نرمی رویا و لطافت باران. قصه‌ای پر از تکرارهای دوست داشتنی.
تکرارهایی از جنس عشق که لا‌به‌لای روزمرگی‌هایمان گم شده‌اند اما هنوز نفس می‌کشند و با یک تلنگر، قادرند قطره قطره در لحظه‌ها جاری گردند، در دل‌ها بذر عشق بکارند، به نم اشکی جوانه زنند و به لبخندی سبز شوند و چون سپیداری بالا بلند، قد بیافزایند و به پای عشق بمانند تا دنیا دنیاست.
آدم‌های این قصه‌ها، ساده‌اند. زندگی‌های عجیب و غریب ندارند و خوب که دقت کنی، شبیه به من و تو هستند و شاید اصلا خود ما! میان خط به خط فراز و فرودها و کامیابی‌ها و ناکامی‌های این قصه، زندگی جاریست و خوب که بو بکشی، عطر دلپذیر عشق، میان بوی خوش چای هل‌دار و پلوی زعفرانی مشامت را نوازش می‌کند.
در بخشی از کتاب مردی از جنس باران می‌خوانیم:
صدای چرخ های چمدانی، توجه هر دویمان را جلب کرد. دختری زیبا، در حالیکه صورت سپیدش را چادری سیاه و ساده قاب گرفته بود، با تلاش زیاد چمدان بزرگش را به طرف کیوسک اطلاعات هدایت کرد و چیزی به همان دختر گفت و او هم ما را به او نشان داد. من و عاطی هاج و واج به هم نگاه کردیم و همزمان با هم گفتیم: «سارا؟!» سارا چمدان را همان‌جا رها کرد و دوان دوان به طرف ما آمد.
رو به روی من ایستاد و در حالی که چشم‌های دریاییش طوفانی و مواج شده بود، با لهجه‌ی بامزه‌اش گفت: «خدیجه؟» نگاهی به قد و بالایش کردم و دلم ضعف رفت برایش. خودش بود. همان چشم ها، همان نگاه، همان لبخند منحصر به فرد. نمی‌دانم این بغض لعنتی یک دفعه از کجا پیدایش شد و در گلویم جا خوش کرد.
آغوشم را برایش باز کردم و با صدایی دو رگه از بغض، گفتم: «به وطن خوش اومدی عزیزم!» صدای خدیجه خدیجه گفتنش میان گریه‌اش گم شد. در حالی که در دلم می‌گفتم: «زهرمارو خدیجه... درد و خدیجه...»، من هم گریه‌ام را رها کردم و هر دو هم را در آغوش گرفتیم و در وجود هم حل شدیم. خوب که در آغوشم چلاندمش، شانه‌هایش را گرفتم و او را از خود فاصله دادم و نگاهش کردم. اشک، مثل مرواریدهای غلطان دانه دانه از چشم‌هایش می‌چکید و روی گونه‌های برجسته‌اش سر می‌خورد. با انگشت صورتش را پاک کردم و هر دو گونه‌اش را محکم بوسیدم و گفتم: «گریه نکن فدات شم. حیفه این چشم‌های خوشگلت نیست که بارونی باشه عزیز دلم.» لبخند که زد، خیالم راحت شد و من هم خندیدم.
به عاطی اشاره کردم و گفتم: «عاطفه رو که یادته؟ با دستم روی زانویم را نشان دادم و گفتم: «این‌قدری بود وقتی می‌رفتی. حالا...» مکث که کردم، عاطی چشم غره‌ای اساسی به من رفت. با سرخوشی خندیدم و گفتم: «نمی‌خواستم بگم شتر که... می‌خواستم بگم خانمی شده برای خودش.» سارا که مشخص بود چیزی از حرف‌هایم نفهمیده، لبخند گیجی زد و عاطی را بغل گرفت. محمد که نمی‌دانم از کی به تماشای ما ایستاده بود، دسته گلی را که همراه داشت به طرفش گرفت و با لحنی گرم و محبت ذاتی خودش، ورودش را خوش آمد گفت. مهسا هم جلو آمد و با هم آشنا شدند.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.