برایم از عشق بگو، تقدیم به خدا با عشق، تقدیم به پدرم مسعود و مادرم فرزانه عشق های بی نظیر زندگیم،تقدیم به یگانه مهربانی و خوبی زندگیم دکتر زهرا عابدی که کلامش عشق و همراهیست، تقدیم به خواهرم فریبا که کودکی تا بزرگی همواره دستان پر مهرش را تکیه گاه لحظات سخت و آسانم نمود، تقدیم به تمام دوستانم آنان که با بودنشان همیشه حس ناب مهربانی، دوستی و اعتماد را به من دادند،تقدیم به تو که عشق را باور داری، تقدیم به تو که رویای عشق در سر داری، تقدیم به تو که عشق را محترم می شماری، تقدیم به تو که عاشق هستی، و تقدیم به تمام آنان که معنای دوست داشتن را بی منت و بی دریغ بر دلم نشاندند تا باور کنم گاهی خداوند فرشتگانش را بر روی زمین می فرستد تا مهر و آرامش و لبخند را برای بندگان سوغات ببرند…برایم از عشق بگو تا نارگل ها از لبخند من و تو شکوفا شوند
برایم از عشق بگو تا دانه های اناراز حسادت بیرون بیایند و گوش به حرفهایمان بسپارند برایم از عشق بگو تا هرچه سهراب از دانه های انار گفت هویدا باشد و انار را دانه کنم و دانه های دل من و تو بسی پیدا باشد. مهربانی سیری چند؟ (الهام از سهراب سپهری عزیز)
پشت خرمن های گندم، لای بازوهای بید، آنچنان دور و غریب که از بوسه بدرود تابستان هم، نتوانم برسم به معنی آن مهر غریب.
بر فراز اشک های معشوق، بر نگاه پر غرور عاشق، برنگاه خیره مانده به آیینه اتاقی متروک، راست می گویم من سهراب جان مهربانی سیری چند؟
در چله تابستان، می شنوم بوسه های پرنده های نغمه خوانی که آشیان بر نیلوفر آبی داشتند، می شنوم گویش عاشقانه سنجاب ها و گل ها که نجوا می کنند با هم: “مگر می شود انسان توام با اندیشه برای زندگی، مهربانی، عشق نجنگد؟ مگر می شود تسلیم نگاه خیره به یک قاب عکس کهنه شود؟

مگر می شود در تابوتی از خاطرات دفن شود؟ مگر او والا و راستین نیست؟ مگر او جانشین خدا بر زمین نیست؟ مهربانی سیری چند در میان آدم ها؟
مهربانی سیری چند سهراب جان؟
کاش بودی تا برای تمام عالم نجواهای عاشقانه می خواندی و بی رحمی روزگار و طعم گس این نبودن ها را بر زمین می کوبیدی.
باید بتوان مثل تو بود یک سهراب، یک انسان، جوهره یک عشق، عشق آدم و حوا، عشق خدا.
معرفی کتاب:
کتاب برایم از عشق بگو دربردارندۀ قطعه‌های ادبی کوتاه و پرمعنا از پریسا سلطانی است.
در بخشی از کتاب برایم از عشق بگو می‌خوانیم:
با تو سخن می‌گویم، با تو که ابریشمی‌ترین نگاه و ابری‌ترین سکوت را داری، با تو سخن می‌گویم از سبزترین سبزینه‌های باغ، از بی‌نهایت ماندن برای تو، با تو سخن می‌گویم از نورانی‌ترین لبخند خورشید و مهتابی‌ترین آسمان کبیر، بگذار تمام واژه‌ها لب به سخن گشایند و گویای خواستن تو باشند، بگذار خورشید زمانه تو باشی که تابیدن را می‌داند.
بگذار بوی یاسمن‌های باغ دلت واژه‌های شکست خورده من را به اوج برساند، بگذار تا ستارگان عکس خود را تنها در نگاه تو بیابند، بگذار آلاله‌ها لمس دستان تو را آرزو کنند، بگذار چین چشمان تو، چروک پیشانی تو همه از آلام بندگانت باشد نه از شرم شکست آن‌ها، بگذار بوته‌ها ریشه داشتن را تنها از نگاه رمزآلود تو دریابند، بگذار ماندنی‌ترین هوا از هوای تو ماندنی شود، بگذار عشق معلول باشد آن گاه که تو خدای من علت همه مایی...
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.