یکى بود، یکى نبود. زن و شوهر فقیرى بودند که خدا به آن ها یک پسر داد. پیش گوها به پادشاه گفتند که این پسر فقیر وقتى بزرگ شد
و به چهارده سالگى رسید با دختر شما ازدواج مى کند و به جاى شما پادشاه مى شود. پادشاه از این خبر خیلى عصبانى شد و دستور داد تا آن پسر را پیدا کنند او بچه را به زور از پدر و مادرش گرفت و گفت : من خودم میخواهم این بچه را بزرگ کنم پدر و مادر خیلى گریه کردند، اما کارى نمى توانستند بکنند.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.