تاب خاطرات باب دیلن: وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمی‌گیره، شامل جلد اول زندگی‌نامه باب دیلن، برنده جایزه نوبل ادبیات است. دیلن در این کتاب، تنها از خود و خاطراتش نمی‌گوید. او با زبان خاص خود، حال و هوای جامعه‌ای را که در آن می‌زیسته و شکوفا شده، اخبار روز و شرایط سیاسی را شرح داده است.

باب دیلن (Bob Dylan) را می‌توان برجسته‌ترین و تاثیرگذارترین ترانه‌سرای نیم‌قرن اخیر آمریکا دانست که شعر و ترانه، پاره جدا ناشدنی تاریخ و فرهنگ آن است. این خواننده و شاعر آمریکایی، زبان و صدای تازه‌ای به کالبد بی‌جان موسیقی همه‌پسند دهه شصت آمریکا دمید. ترانه‌های او حاصل تفکر و ذهنیت شخصی‌اش بودند، اما مردم فکر می‌کردند دیلن از اعماق دل آن‌ها می‌خواند. لقب‌هایی مانند "صدای نسل نو" از این رو به او داده ‌شد. باب دیلن موسیقی فولک را از انحصار عده‌ای خاص که بیشتر به شکل سنتی راجع به ملوان‌ها و سربازها می‌خواندند در آورد، سبک فولک-راک را آفرید، آهنگ‌های طولانی را باب کرد و جوانان را به سوی شعر کشاند. علاوه بر موسیقی در نقاشی، نویسندگی و فیلمسازی هم تجربه کسب کرد و در طول زندگی هنری خود توانست افتخارات زیادی از جمله دریافت جوایز اسکار، گلدن گلوب و گرمی را در کارنامه خود ثبت کند. آکادمی علوم سوئد جایزه نوبل ادبیات 2016 را بدان جهت به باب دیلن داد که «از دل سنت ترانه سرایی آمریکا، بیان شاعرانه تازه‌ای در آورده است.»

در بخشی از کتاب خاطرات باب دیلن (Chronicles) می‌خوانیم:

کلویی موهای قرمز-طلایی داشت‌، چشمای فندقی رنگ، لبخند ناخوانا، صورتش مثل یه عروسک، اندام خیلی موزون، با ناخون‌های مشکی رنگ. توی اجیپشن گاردنز لباس ملت رو تحویل می‌گرفت، که یه رستوران تو خیابون هشتم بود و توش می‌رقصیدند - واسه مجله کاوالیر هم به عنوان مدل کار می‌کرد. می‌گفت «من همیشه کار کردم.» مث زن و شوهر زندگی می‌کردن، یا خواهر و برادر، یا پسر عمو و دختر عمو. تشخیصش سخت بود. نگاه ساده‌ای به همه‌چی داشت، حرف‌های عجیبی می‌زد که به طرز مرموزی درست به نظر می‌رسیدن، به من می‌گفت باید سایه چشم بزنم چون چشم‌ نظر رو دفع می‌کنه. ازش می‌پرسیدم آخه کی می‌خواد من رو چشم کنه؟ می‌گفت حالا هرکی. می‌گفت حاکم دنیا دراکولاست و پدرش هم گوتنبرگ مخترع ماشین چاپه.

با توجه به اینکه وارث فرهنگ و تفکر دهه 40 و 50 بودم، این حرف‌ها خیلی برام غیر عادی نبود. گوتنبررگ حتی می‌تونست از یه آهنگ فولک قدیمی بیرون اومده باشه. در واقع فرهنگ دهه پنجاه مثل یه قاضی بود که روز‌های آخرش رو روی صندلی قضاوت می‌گذروند. دیگه رفتنی بود. ده سال بود سعی خودش رو می‌کرد که دوباره به اوج برسه ولی با صورت می‌خورد زمین. با آهنگ‌های فولکی که مثل سنگ توی ذهنم هک شده‌ بودن، واسه من مهم نبود. آهنگ‌های فولک ورای فرهنگ رایج بودن.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.