معرفی کوتاه:کتاب حاضر، مشتمل بر سه داستان کوتاه با عنوان‌های «زن تنها»، «مرد خاموش» و «مهمان» است. در آثار این نویسنده به‌وضوح با معمای فیلسوفانه بزرگ و غیرقابل‌حل زمان ما مواجه می‌شویم. این سه داستان نیرومند و مهیج به دلیل سنگینی و سختی شرایط بشری، وزین و به علت وضع موجود، غنی هستند. در این داستان‌ها، یک کارگر مسن، زنی که در آفریقای شمالی سفر می‌کند و یک معلم مدرسه که وظیفه انتقال یک زندانی را بر عهده‌ دارد،هریک با بحران‌های اخلاقی خود روبه‌رو می‌شوند.

درباره کتاب
اثر کامو به وضوح با معمای فیلسوفانه بزرگ و غیرقابل حل زمان مامواجه می شود. این سه داستان نیرومند و مهیج به دلیل سنگینی و سختی شرایط بشری وزین به علت جوم وجود غنی هستند. در این داستان ها یک کارگر مسن، زنی کهدر آفریقای شمالی سفر می کند و یک معلم مدرسه وظیفه انتقال یک زندانی را بر عهده دارند که هر کدام با بحران های اخلاقی خود رو به رو می شوند.

توضیحات
«مرد خاموش» دربردارنده سه داستان کوتاه از آلبر کامو(1960-1913)، نویسنده فرانسوی است.
در این داستان‌ها، شخصیت‌های گوناگون در شرایط دشواری قرار دارند و باید در چالش‌های اخلاقی، داوری‌ها و تصمیم‌های سختی داشته باشند.
در بریده‌ای از داستان مهمان از این کتاب می‌خوانیم:
«حالا آن دو مرد به نیمه‌ی ‌راه سربالایی رسیده بودند. مرد اسب‌سوار بالدوچی بود، ژاندارم پیری که از مدت‌ها قبل او را می‌شناخت. بالدوچی انتهای طنابی را که به مردی با دست‌های بسته و سری افکنده بسته بود در دست داشت. مرد پشت سر او می‌آمد. بالدوچی به نشانه‌ی سلام دستی تکان داد که دیرو جواب نداد، او در فکر مرد عربی بود که لباده‌ی کهنه‌ی آبی‌رنگی به تن داشت، صندل پوشیده بود، اما جوراب‌های پشمی ضخیمی به پا کرده بود و سرش را با سربند کوتاهی بسته بود. داشتند نزدیک می‌شدند. بالدوچی اسب را عقب می‌کشید که به مرد عرب آسیبی نزند، آن‌ها به آرامی جلو می‌آمدند.
بالدوچی با فریادی که دیرو بشنود گفت: «یک ساعت طول کشید تا این سه کیلومتر راه را از ال‌عامر تا این‌جا طی کنیم.»
دیرو جواب نداد. او که با آن ژاکت ضخیم کوتاه و چهارشانه به نظر می‌رسید، بالاآمدن آن‌ها را تماشا می‌کرد. مرد عرب یک‌بار هم سرش را بالا نگرفت. وقتی به ایوان رسیدند دیرو سلام کرد و گفت: «بیایید داخل گرم شوید.»
بالدوچی با درد از اسب پیاده شد، اما طناب اسب را رها نکرد. از زیر سبیل‌های زبرش به دیرو لبخند زد. چشم‌های تیره‌ی ریزش که زیر پیشانی سوخته از آفتاب‌اش فرورفته بود و دهان‌اش که با چین و چروک احاطه شده بود، نشان می‌داد که مردی دقیق و کوشاست.
دیرو افسار اسب را گرفت و آن را به انباری برد و نزد آن دو نفر که در بالکن منتظرش بودند، برگشت. آن‌ها را به اتاق راهنمایی کرد و گفت: «می‌خواهم کلاس را هم گرم کنم. آن‌جا راحت‌تر هستیم.»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.