در بخشی از داستان «خانم پهلوی» می‌خوانیم: «وقتی مردم بالای پشت بام‌ها «الله اکبر» می‌گفتند، خانم پهلوی حرص می‌خورد. پنجره را باز می‌کرد و بد و بیراه نثار مردم می‌کرد. چون سنش بالا بود کسی حرف نمی‌زد، او هم بیشتر حرص می‌خورد. شوهرش او را توی خانه می‌کشید، اما دست‌بردار نبود.
پدرم می گفت: «اگر خانم پهلوی بچه‌ داشت، مهر مادری نمی‌گذاشت بچه‌های مردم را نفرین کند.» خانم، یک شب به حدی رو به مردم داد زد، که قلبش گرفت. شوهرش که تازه از پادگان آمده بود، او را روی صندلی عقب پیکان قرمزش گذاشت و در آن حکومت نظامی با سرعت به بیمارستان هزارتخت‌خوابی رفتند...»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.