رزهای وحشی انگار خشکیده اند و دخترک هنوز دست زیر چانه نهاده و تکیه به عصایی خسته دارد، یاس های بنفش از سینه ی نرده ها بالا رفته اند و انگار قصد سرک کشیدن به اتاقی را دارند؛ اتاقی که بوی ماندگی و خورد شدن را می دهد، بوی غمگین سردی و بی حوصلگی را.... و تکرار غریبانه ی فراموشی. ای کاش پرده ها کنار روند و آسمان با سخاوت، دست های مرموز و مهربان نور را به اتاق دعوت کند...
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.