دو کبوتر بالای پنجره لانه کرده بودند. دلش پر از شوق و امید شد.
دوباره پا به داخل حیاط گذاشت. بغضش ترکید.
من هنوز برای پسرم جشن عروسی نگرفته ام.
اشک از چشمانش سرازیر شد. پیش رفت. پنجره رو به آفتاب اتاق بسته بود.
قدم تند کرد و از پله های ایوان به بالا دوید. باید اتاق را مرتب می کرد. از وقتی حسن به سفر رفته بوددر و پنجره های این اتاق بسته بود. در اتاق را هل داد. گرد و خاک از دو تاق در پایین ریخت. اتاق گرم بود. پا به وسط اتاق گذاشت. به در و دیوار اتاق نگاه کرد ناگهان صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.