در سال 1359 مصاحبه رادیویی نوجوانی رزمنده به نام فریبرز (که متاسفانه نام خانوادگی اش را به یاد ندارم و بعدها هم نتوانستم آن مصاحبه را به دست آورم .) تاثیری غریب بر من نهاد.
این عزیز با روحیه ای دلاورانه ماجرای شهادت یکایک افراد خانواده خود را به ترتیبی که در این نمایشنامه آمده است بازگو می کرد و نوع شهادت آنان، به ویژه لحن و روحیه این دلاور مرا برانگیخت به نگارش نمایشنامه ای براساس آن واقعیت و آن حقیقت زیبا و عبرت آموز و دل انگیز.
نمایشنامه نوشته شد و نسخه نخست آن در آمفی تئا تر کانون شهید مفتح تهران به اجرا درآمد که خود نقش پدر را
در آن بازی می کردم (و یک نقش فرعی دیگر ر ا) و اجرا اما امام ما » مورد استقبال بسیار قرار گرفت . نام آن نمایش بود. سپس طی زمان که هرگز خاطره آن مصاحبه و « گفت حس و لحن گیرای آن رزمنده از یادم نرفت و نخو اهد رفت متن را چند بار بازنویسی کردم و نسخه نهایی، متنی ست که پیش روی شماست . امیدوارم این، پاسداشتی کوچک باشد از عزیزان گران قدری که درس ها از دلاوری ها و شهادت های خود به جهان و جهانیان آموختند.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.