کتاب «غواص‌ها بوی نعناع می‌دهند»، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند.
جرعه ای از کتاب:
«پنجاه متری می‌شد که زده بودیم به آب.. نور منورهای خوشه‌ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می‌مردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ می‌بارید. روی محورهای چپ و راست ما. و آن رو به رو، درست رو به روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیک‌تر و آن وقت...
بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواص‌هایی که معلوم بود کنار موانع عراقی‌ها کپ کرده‌اند. احساس عجیبی داشتم. تصور می‌کردم همه آنها الان چشم‌هاشان به ما است که چطور برویم و ته دلشان آرزو می‌کنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیده‌اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کند‌تر. فکر کردم این کندی نمی‌تواند به خاطر خستگی باشد،آن هم با آن نیرویی که از بچه‌ها سراغ داشتم. تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.
حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی) می‌زدند و هیچ کس حتی نپرسید که: کجا؟
انگار منتظر این کار من از قبل بوده‌اند. رفتم رسیدم به ته ستون. نفر آخر مرا صدا می‌زد، آرام و کمی با درد. می‌گفت: پام گرفته، حاجی‌جان. نمی‌توانم فین بزنم.
فکر کردم می‌خواهد بهانه بیاورد که نمی‌آید، منتهی گفت: ولی می‌آیم. دیدم نجفی است، قدرت‌الله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب! گفت: ولی من...
گفتم: سریع!
گفت: من این حرف‌ها را نگفتم که بخواهم برگردم. فقط دلیل دردم را گفتم.
گفتم:بی‌ حرف!
فرصت نداشتیم و این را هر دومان می‌دانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم: فقط بگو چشم!
صدای موج و انفجار و شلیک نمی‌گذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم. فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می‌دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده‌ام، چرا من پام نگرفت، چرا من برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبوده‌ام.
سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم، هنوز از آتش در امان بودیم که آب دور خودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش می‌رفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم، نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفس‌گیر.
قدرت موج می‌آمد و می‌کوبیدمان به هم و تمام توانمان را می‌گرفت. هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند. اگر آب می‌آمد یکی را پرت می‌کرد طرفی، بقیه هم کشیده می‌شدند طرفش، به خاطر همان طنابی که به دست‌هامان بسته بودیم، و می‌چرخیدند. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره «ام‌الرصاص.» و بچه‌های دیگر سکوت در شب را، فراموش کرده بودند و فریاد می‌زدند، پر همهمه، و فکر نمی‌کردند ممکن است آن رو به رو چشمی یا چشم‌هایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.
از لحظه‌ای که وحشت داشتم اتفاق افتاد. بچه‌های در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش، فریاد زدم: کریم! حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده بعد گفتم: نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر می‌گذارد صدا به صدا برسد. پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمی‌گذاشت به هم برسیم.
می‌کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب. و من می‌شنیدم کریم دارد بی‌بی را صدا می‌زند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب می‌آمد راه دهانش را می‌بست، و دهان مرا هم، و می‌کوبیدمان به موج و بچه‌های دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد، جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک. اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود و نیست، یعنی حالا را می‌گویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام. اگر آرامش داشتیم، یا پامان روی خاک بود، یا کسی آن رو به رو مواظب مان نبود، حتم فریادها می‌کشیدیم از این چیزی که دیده بودیم و حتم گریه‌ها می‌کردیم. از این لطف و معرفت و مرحمت. اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.
به عقب که نگاه می‌کردم جزیره ام‌الرصاص پشت ام‌الرصاص بود و همین طور آن کشتی سوخته‌ای که قرار بود شاخص‌مان باشد. حالا دقیق داشتیم رو به روی راهکارهای خودمان فین می‌زدیم، در دو ستون موازی و نه چندان منظم.
باید باز به بچه‌ها سر می‌زدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه. یا نه، ببینم آب کسی را برده یا این که... که دیدم هم هستند، حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لب‌هایی که ذکر می‌گفتند و خدا را کمک می‌خواستند.
هواپیماها که آمدند تو آسمان، موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمب‌ها کجا افتاده و چه‌ها کرده. و همان لحظه، از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکله نیروهای پیاده. و منورها، با آن درخشندگی بی‌ رحمشان، حقیقت تلخی را نشانم دادند: آتشی که به جان قایق‌ها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق‌ها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم می‌خواست حس بویایی‌ام از کار می‌افتاد و بوی خون و باروت را نمی‌شنیدم. یا یک بوی تند دیگر را؛ که از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آن جا نمی‌توان آن بو را شنید و گفتم: پس...
گفتم: این بوی نعنا از کجاست؟
معرفی کوتاه:
در بخشی از این کتاب آمده است:
خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی‌ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می‌کردم لباس‌های غواصی‌ام زیاد پاره نشود و آن آر پی جی‌زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من.
کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق.
آمدم دست راستم را ستون بدنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و انفجار را بشنوم و آن گر گرفتگی باز بیاید...
آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم می‌چرخیدند و من خودم می‌گفتم چیزی نیست و صلوات می‌فرستادم و بو می‌کشیدم، تا باز بوی نعناع بیاید...
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.