چند روزی می شد که اومده بود خونه ما، با تمام اسباب و وسایلش، داشتند خانه شان را تعمیر می کردند. یک اتاق داده بودیم دستش، جانش بود و اسباب و وسایلش. وسایلش چندتا کتاب دعا بود و قرآن که از بس از اون ها استفاده کرده بود دیگه رنگی به رو نداشتند و از دست بی بی رنگ رویشان پریده بود، پاره پاره شده بودند و شاید هم از بی بی خجالت می کشیدند که اینچنین رنگ از رخسارشون پریده بود. اصلا نقش گل و بوته های روی جلد قرآنش داشتند داد می زدند که داریم بی در و پیکر می شیم. چندتا بقچه لباسی داشت و چندتا ظرف مسی قدیمی که اینها همه سرمایه مادربزرگ من
بود و بس. یک مقداری هم خرت و پرت داشت که توی خونه خودشون توی یک اتاق مخصوص به خودش اون ها را ریخته بود و د ر اتاق را هم آنچنان قفل کرده بود که دست هیچ بنی بشری به اون ها نرسه. آخه دلبستگیش به بچه هاش و نوه هاش و تازگی ها هم به نبیره هاش بود و بعد هم به این خرت و پرت ها. توی اتاقش چند تا گونی پر از قوطی های خالی شیر خشک نبیره هاش بود که اون ها را برای روز مبادا جمع کرده بود، فکر می کرد که شاید روزی به دردش بخوره. یک عالمه کیسه پلاستیک های کهنه و... و از همه مهمتر آب دعا و تربت که همه اون ها را ریخته بود توی اتاقش و حالا هم اومده بود خونه ما.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.