فئودور میخاییلوویچ داستایفسکی (1881 - 1821)، نویسنده تاثیرگذار روسی است.

رمان «قمارباز» درباره‌ قمار است. درباره‌ آدم‌هایی که هر چقدر می‎برند حریص‎تر می‎شوند و هرچه می‌بازند پشیمان نمی‌شوند. درباره‌ آدم‌هایی که همه زندگی خود را به پای شانس می‌گذارند.

الکسی ایوانویچ معلم سرخانه ای است که وارد خانواده‌‌ای اشرافی می‌شود. خانواده ثروت خود را از دست داده و تنها به امید ارثی زندگی می‌کنند که قرار است بعد از مرگ عمه ژنرال به آنها برسد.

الکسی ندانسته عاشق پولینا–خواهر زن ژنرال- می‎شود؛ زنی که با سنگدلی و بی‎اعتنایی با او رفتار می‎کند.

وقتی که الکسی به پول نیاز دارد، پولینا به او پول برای قمار می‎دهد. بار اول شانس با او یار است. شهوت برد او را به سمت قمارهای دوباره و دوباره می‎کشاند تا حدی که تمام پول خود را می‎بازد.

همزمان عمه هم که همه منتظر مرگ او هستند می‌آید. عمه که انگار تازه با جذابیت قمار آشنا شده تمام ثروت خود را در قمار می‎گذارد. انگار همه سرنوشت خود را در قمار می‎بینند.حتی الکسی که حاضر است جانش را برای پولینا بدهد تنها راهی که برای رسیدن به او می‎بیند قمار است.

داستایفسکی چنان در تحلیل شخصیت‎ها پیش می‎رود که در پایان احساس می‎کنیم آنها را می‎بینیم و درک می‎کنیم.

در بخشی از رمان می‎خوانیم: «مادربزرگ با وضعی سرسام‌آور پیروز شده بود. من در این هنگام درست حال قمارباز را داشتم. دست‌ها و پاهایم می‌لرزید و شقیقه‌هایم سخت می‌زد. شک نمی‌شد کرد که این موردی کاملا استثنایی بود. این که در عرض ده دور بازی، سه بار صفر بیاید! ولی هیچ چیز تعجب‌آور به خصوصی در این مطلب نبود.

من خودم، شب گذشته، دیده بودم که صفر سه بار پشت سر هم آمد و یک قمارباز که همه‌ ضربه‌ها را از روی دقت حساب می‌کرد، همان وقت با صدایی بلند گفت که روز پیش همین صفر فقط یک بار در عرض بیست و چهار ساعت آمده بود.

مادر بزرگ که بزرگ‌ترین برد ممکن در بازی را کرده بود دیگر با احترام مخصوصی مورد نظر همه قرار گرفته بود».

درباره کتاب

اگر بدانیم که داستایفسکی با همه بزرگی و شگفت‌آوری آثارش، یک قمارباز قهار بوده و چندین بار به دلیل اعتیاد به قمار اموال خود و همسرش را به باد داده و به فقر و فلاکت‌ دچار شده، خواندن این رمان برایمان جذاب‌تر می‌شود. «قمارباز» داستان جوانی است عاشق، که ابتدا برای اثبات عشق دیوانه‌وارش به پولینا، دخترخوانده یک ژنرال که در ظاهر به او اهمیتی نمی‌دهد، مقدار اندک دارایی خویش را به قمار می‌گذارد و پس از چندی به شکلی معجزه‌آسا مقادیر هنگفتی پول و طلا در قمار برنده شده و ثروت زیادی به دست می‌آورد. او که اکنون مسخ شده، همه چیز را فراموش می‌کند و با دختر دیگری که چشم به مال او دوخته به پاریس فرار می‌کند و تمام پولش را در راه این دختر، به باد می‌دهد. پس از مدتی مفلس و سرشکسته به هامبورگ بازمی‌گردد. او دیگر بی‌آنکه خود بداند به قماربازی حرفه‌ای مبدل گشته که در زندگی چیزی جز سیاه و سفید، جفت یا تاق نمی‌بیند. در این اوضاع، او به طرزی باورنکردنی توسط یک دوست متوجه می‌شود که پولینا او را فراموش نکرده و حتی دوستش دارد؛ شگفت‌زده به خویش قول می‌دهد که دیگر دست به قمار نزند و آدم شود. او به سراغ پولینا می‌رود، ولی برای آخرین بار تصمیم می‌گیرد که آخرین مقدار دارایی‌اش را باز به قمار بگذارد...
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.