حوالی‌ی ‌نیمه شب هوا در هم پیچید و توفانی ناگهانی درگرفت که در خود می­پیچید و خود را به هر کجایی می­کوفت گویی از هر سمتی پیش می­آمد به طوری که امواج را بالا می­برد و مانند مستان تلوتلو می‌خورد. اما طولی نکشید. توفان همان گونه ناگهانی که در رسیده بود، فرو نشست. از جانب غرب باد ملایمی می­آمد که امواج را نوازش می‌کرد و آرام می­ساخت. یک روز ابری فرا رسید. خورشید بر پهنه‌ی ‌دریای سبزگون و باشکوه تابید، ساحل از جلبک‌هایی دریایی­یی که به بیرون پرتاب شده بودند، آکنده بود، گویی پارچه‌ی ‌ابریشمین سیاهی بر آن کشیده باشند. هوا هم پر بود از عطر نمکین و تند دریا.
هانس و دورالیسه پیش از ظهر سر وقت در مکان همیشگی­شان بر تپه‌ی ‌ماسه‌ای‌ آمده بودند. دورالیسه روی پتوی‌اش بر ماسه‌ها دراز کشیده بود و دریا را تماشا می­کرد. هانس نقاشی می­کشید. وی داشت مادربزرگ وارداین را که آن جا بی‌‌‌‌حرکت روی صندلی نشسته و دست‌ها را روی شکم در هم فرو برده بود، نقاشی می­کرد. پوست سخت و چین دار صورت در آفتاب می­درخشید، چنان که گفتی ردی از یک طلاکوبی‌ی ‌کهنه بر سیمای‌اش چسبیده باشد. چشمان زرد و افسرده‌ی ‌وی با نگاهی خیره خیره دوردستی بی‌‌‌‌اهمیت به آن وسعت رو به رو می­نگریستند. هانس در حین کار در مورد هنرش صحبت می‌کرد. وی از دیروز به کرار و آن هم با حرارت در باره‌ی ‌هنر و نگاه و چشم اندازه‌های عملی‌اش حرف می­زد:" کار واقعا خوب پیش می­رود. شما یک نمونه (مدل)‌ی ‌چشمگیر هستید، مادر وارداین...
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.